سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشق خدایم


86/3/15 ::  12:33 صبح

 
راه جاده رو گرفتی رفتی از کوچه ی ظلمت
تو دلِ هر کدوم از ما یه بهونه ست با یه عادت
پشتِ سر یه دخترک بود با چشای پر ندامت
خودتم گفتی می دونی که به عشقش کردی عادت
توی دستاش خالی اما ، تو وجودش یه شهامت
دلشو زد تا به دریا ، تو بهش گفتی : رفاقت بی رفاقت!
ردِ پاهات توی جاده گم می شد چه بی ندامت
دلِ من گریه می کرد باز وسطِ یه مشت جماعت
چه غریبی،چه غریبی،چه غریبی با صداقت
منِ ساده رو بگو که اسمتو گذاشت نهایت...
قلبمو گرفتی بردی،توی جاده جا گذاشتیش
شایدم دلم دروغ گفت که تو بردیش به امانت
پشتِ سر یه دخترک بود ، پس چرا ندیدیش این بار؟
تویی که تو طولِ جاده شعراشو خوتدی به عادت!
چه غروبای قشنگی می نشستیم روی نیمکت
دلمون قد یه دنیا فاصله داشت با جماعت
خنده هامون مثلِ یک گل می شکفت تو این حماقت
تو چه بی رحمی که میگی منم اون حسِ حسادت
نمی خوام دلم رو اینبار ، ببرش تا به نهایت
می دونم که عاشقی مون نزدیکه به حسِ عادت
ولی خب حالا که رفتی، می بینی چه با شهامت!
می ریزن اشکای سردم رو تنِ جاده ی حسرت
نمی یام دنبالت اما برو دنبالِ بهانه ت
قصه مون یه آرزو بود دلامون پر از شکایت
دیگه کم کم چشام هم میدن شهادت
که از اولم دروغ بود قصه ی عشق و حقیقت
حالا از اینجا برو تا نشه جونم به فدایت
آخه تو تمومِ این شعر تو بودی واسم سعادت...
نم نمِ بارون.....پشتِ شیشه ی غبار گرفته ی اتاق!
سیلِ اشکی ..... تو چشای زل زده به بارونِ تو خیابون!
صدای یه قلبِ خسته ..... که معلوم نیست به چه جون کندنی داره می طپه !
و یه قلم تو دستای سردم......
که برگه ها رو پشتِ سرِ هم سیاه می کنه!
بارون بند اومده اما شعرای من هنوز نه!!!
غبارِ شیشه ها پاک شده اما قلبِ من هنوز نه!!!
خورشید انگار دیگه خیلی وقته طلوع کرده.....
شادیِ من هنوز نه!!!
ابرا خیلی وقته از آسمون رفتن و بارون فراموش شده......
بغضِ سنگینِ من هنوز نه!!!
هوای سردِ اتاق خیلی وقته گرم شده.... اما،
دستای سردِ من هنوز نه!!!
شعر به آخر رسیده.
از عشق گفتم،از نفرت هم گفتم، از خیانت...از دروغ.....از هر چی...............جـــــــــــــز............

 


نویسنده : علی پرمیداس

86/3/15 ::  12:22 صبح


نویسنده : علی پرمیداس

86/3/15 ::  12:18 صبح

 

ای مسافر !

ای جدا ناشدنی !

گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر !

 تا به کام دل ببینمت .

بگذار از اشک سرخ ، گذرگاهت را چراغان کنم .

آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ...

و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من !

آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو .

مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...

آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند...

اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟!

باران هنگام طوفان را که می بینی !

آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟

تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...

ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ...

نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ...

نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟


نویسنده : علی پرمیداس

86/3/15 ::  12:12 صبح

چاووشی

 بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
 گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
 نخستین : راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
 دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
 که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
 به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
 هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
 کسی اینجا پیام آورد ؟
 نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
مل
ول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
 جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
 به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
 نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند د
یو
انه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
 که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم 
(مهدی اخوان ثالث)

نویسنده : علی پرمیداس

86/3/15 ::  12:11 صبح

 
آبی خاکستری سیاه(قسمت دوم)

چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343
حمید مصدق


نویسنده : علی پرمیداس

   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
16943


:: بازدید امروز :: 
4


:: بازدید دیروز :: 
2


:: درباره خودم ::

عاشق خدایم
علی پرمیداس
من علی هستم با نام مستعار پرمیداس و هم اکنون دانشجوی کترل صنعتی دانشگاه جامع علی کاربردی هستم عاشق خدا و پر جنب و جوش و فعال و کمی تنبل و آرزومند موفقیت برای همه

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عاشق خدایم

:: لوگوی دوستان من ::


:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

دل نوشته
تابستان 1386
بهار 1386